تاکی گناه...؟

  • خانه
  • عشق به این مگن ای کسانی که در خواب  غفلت هستید بیدار شود عمر می گذرد چند لحظه سکوت مناجات 
  • تماس  
  • ورود 

داستان واقعی

08 دی 1402 توسط بهجت اسلامي

سه روز پیش رفتم تو مغازه ی لوازم جانبی موبایل و اینجور چیزها 

بعد یه کابل شارژر هم میخواستم اومدم حساب کنم دیدم منشیش خیلی خیلی بی حجابه … خیلی داغون 

به آقای صاحب مغازه آروم گفتم آقا میشه بگید خانوم محترم حجابشون رو رعایت کنند لطفا 

گفت آقا به شما چه ربطی داره تو کار بقیه دخالت میکنی خریدتو بکن برو 

گفتم ترجیح میدم جایی خرید کنم ک به قانون احترام بزاره و اومدم بیرون 

اما اینجا تموم نشد که ،سرویسش کردم

تو این سه روزه روزی دو تا سه نفر رو فرستادم از مغازه خرید کنه خرید سنگین مثلا ده پونزده تومن  بعد موقع تصفیه میگن خانوم چه وضع حجابه سریع خرید میندازه میاد بیرون ،آخرین نفر از بچها ک صبح رفت عملیات انجام بده میگه یارو یه نگاهی به دختره کرد از صدتا فحش بدتر بود

الان از اونجا رد شدم رفتم چک کنم دیدم خانومه مقنعه سرش کرده 😂 😂 😂 😂 
#داستان_واقعی

#حجاب 

#مطالبه_اثر_دارد

ازطرف یکی از هموطنان
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹

 نظر دهید »

رسم زیبای بازاریان قدیم

08 دی 1402 توسط بهجت اسلامي

رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح

وقتی دکان را باز می کردند،

کرسی کوچکی را بیرون مغازه می‌گذاشتند 

اولین مشتری که می‌آمد جنس به او

می‌فروخت و بلافاصله کرسی را به داخل

مغازه می‌آورد (یعنی دشت نمودم )،

مشتری دوم که می‌آمد و جنسی می‌خواست

حتی اگر خودش آن جنسی را داشت نگاه به

بیرون می‌کرد که ببیند کدام‌ مغازه هنوز

کرسی‌اش بیرون است و دشت نکرده است

آن وقت اشاره می‌کرد که برو آن دکان

(که کرسی‌اش بیرون است) جنس دارد و از

او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.

 نظر دهید »

احترام به پدر و مادر

08 دی 1402 توسط بهجت اسلامي

پدرم کارگر ساده بود. حسن در کارهای خانه به پدر و مادر کمک می‌کرد. احترام خیلی زیادی برای آنها قائل بود. همیشه دست آنها را می‌بوسید. مثل یک چسب دوقلو به پدرم چسبیده بود. آنقدر که به ایشان علاقه‌مند بود. وابستگی خیلی شدیدی نسبت به پدر داشت. 

دستان پدرم چون کارگر بود ترک خورده بود و تاول زده بود. پدرم زمانی که خم می‌شد تا لیوان آب را بردارد، حسن زودتر از همه خم می‌شد و به پدرم لیوان آب را می‌داد. 

همیشه می‌گفت: «این وظیفه من هست که به پدر و مادرم احترام بگذارم و احترام آنها را رعایت کنم.» 

به نقل از*: برادر شهید حسن امینی

 نظر دهید »

نصیحت‌های پدرانه

08 دی 1402 توسط بهجت اسلامي

هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ 🤔
آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه! 😔
اتاقم که بهم ریخته بود می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه.. 🙄
حتی درزمان بیماریش نیز  تذکر می‌داد
مدام حرفهای تکراری وعذاب‌آور، 😤

تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم.
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک می‌کنم. 😅
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم‌ پول‌ داد و با لبخند گفت: فرزندم! 😍

1-مُرَتب و منظم باش؛
2-همیشه خیرخواه دیگران‌ باش
3-مثبت اندیش باش؛
4-خودت رو باور داشته باش؛

تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه! 😔

با سرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..

اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته!

از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌

پله‌ها را بالا می‌رفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد، لذا اونا رو خاموش کردم!

به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه

چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف می‌کردن!
عجیب بود؛ هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌امد بیرون!

با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم 🍃 🌺

اون‌روز حرفای بابام بهم انرژی می‌داد

توی این فکرا بودم که اسم‌مو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه‌ شدم، دیدم3نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند 😳

یکی‌شون گفت: کِی می‌خواهی کارتو شروع کنی؟

لحظه‌ای فکر کردم، داره مسخره‌م می‌کنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!

پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمی‌شه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی..

در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و..
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری..

عزیزانم!

در ماوراء نصایح و توبیخهای‌ مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید…

اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: می‌گن قدیما حیاطها درب نداشت
اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود…

می‌دونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟
چرا اینقدر شاد بودن؟
چرا اینقدر احساس تنهایی نمی‌کردند؟
چرا زندگی‌ها برکت داشت؟
چرا عمرشون طولانی بود؟…

چون تو کتاب‌ها دنبال ثواب نمی‌گشتند
که چی بخونند ثواب داره،
دنبال عمل‌کردن بودند. فقط یک کلام می‌گفتند:
خدایا به داده‌هایت شکر.
نمی‌گفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره
می‌گفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره

موقعی که غذا می‌پختند، نمی‌گفتند بدیم ‌به همسایه ثواب داره، می‌گفتند بو بلند شده، همسایه میلش می‌کشه
ببریم اونا هم بخورن.

موقعی که یکی مریض می‌شد نمی‌گفتن
این دعا رو بخونی خوب می‌شی، می‌رفتن
خونه طرف ظرفاشو می‌شستن جارو می‌زدن، غذاشو می‌پختن که بچه‌هایش‌غصه نخورن

اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
به بچه عیدی می‌دادند، می‌گفتن دلشون شاد می‌شه

به همسایه می‌رسیدن می‌گفتن همسایه
از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره…

خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب‌ها
دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاح‌کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم‌ 💝
نه فقط با خواندن دعا…

مهربان باشیم
محبت کنیم بی‌منت…💗

 نظر دهید »

حکمت ندانستن بعضی از مسائل..

16 مهر 1401 توسط بهجت اسلامي

🔹مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:

ای پیامبر! می‌خواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.

🔸سلیمان گفت: 

تحمل آن را نداری.

🔹اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید: 

کدام زبان؟

🔸جواب داد: 

زبان گربه‌ها!

🔹سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه‌ها را آموخت. روزی دید دو گربه با هم سخن می‌گفتند.

🔸یکی گفت: 

غذایی نداری که دارم از گرسنگی می‌میرم!

🔹دومی گفت: 

نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا می‌میرد، آن‌گاه آن را می‌خوریم.

🔸مرد شنید و گفت: 

به خدا نمی‌گذارم خروسم را بخورید.

🔹و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید: 

آیا خروس مرد؟ 

🔸گفت: 

نه، صاحبش فروختش. اما گوسفند نر آن‌ها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.

🔹صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.

🔸گربه گرسنه آمد و پرسید: 

آیا گوسفند مرد؟

🔹گفت: 

نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلی‌دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن می‌خوریم!

🔸مرد شنید و به‌شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت: 

گربه‌ها می‌گویند امروز خواهم مرد! خواهش می‌کنم کاری بکن!

🔻پیامبر پاسخ داد:

خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.

💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسان‌ها آن را درک نمی‌کنیم. او بلا را از ما دور می‌کند، و ما با نادانی خود آن را بازپس می‌خواهیم!

💢گاهی خدا با یک ضرر مالی می‌خواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمی‌دانیم و ناشکری می‌کنیم.

💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چه‌بسا بلای بزرگ‌تری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 22
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

تاکی گناه...؟

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس